معاون صدا در روز میلاد امام علی (ع) از خاطرات پدرش گفت: پدرم شهادتم را باور نكرد

علی بخشی‌زاده، معاون صدای رسانه ملی به مناسبت میلاد امام علی (ع) و روز پدر خاطراتی از پدر مرحومش تعریف كرد. او از روزهایی نقل كرد كه در اسارت به سر می‌برد و با اینكه سپاه ناحیه، به خانواده خبر شهادت را داده بودند اما پدرش باورداشت به شهادت نرسیده و روزهای سختی را پشت سر می‌گذارد.

1403/10/25
|
11:04

به گزارش روابط عمومی معاونت صدا، علی بخشی‌زاده، معاون صدای رسانه‌ملی درباره روز پدر و خاطراتی كه از پدرش دارد را این‌طور تعریف می‌كند: هر فرزندی نسبت به پدرش هم ارادت دارد، هم شیفته و واله است. من هم مثل یكی از فرزندان این ملت رشید خاطرات زیادی از پدرم دارم و در زندگی خیلی از ایشان الگو گرفتم. پدرم عجیب اهل دعا بود و دعایش به شدت گیرا بود‌‌؛ یعنی دعایش زود می‌گرفت.
وی ادامه می دهد: به یاد دارم در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شدید شدم‌؛ طوری كه هركس بالا سرم آمد، گفت كه فلانی شهید شد و به سپاه ناحیه گفتند فلانی شهید شد‌؛ چون خیلی جلو رفته بودم و بچه‌ها نتوانسته بودند مرا به عقب برگردانند. چند روز بیهوش آنجا افتاده بودم و با همان حالت مجروحیت شدید اسیر شدم. وقتی سپاه به خانه ما اطلاع می‌دهد كه شهید شدم و جنازه‌ام آن طرف مانده، مراسم می‌گیرند، اطلاعیه پخش می‌كنند و روضه می‌گیرند اما پدرم می‌گفت مشكی می‌پوشم و مردم بیایند، قدم‌شان روی چشمم اما علی شهید نشده است. مادرم می‌گفت پدرت خیلی عجیب با موضوع برخورد كرد. پدرم گفت خواب دیدم كه علی در یك رودخانه مواج و گل‌آلود شنا می‌كند. همان موقع گفتم علی به‌سختی افتاده و شهید نشده است. پدرم كه شناگر بسیار ماهری بود و به خودش ایمان داشت، می‌دانست این خواب، رؤیای صادقه است. با این كه مراسم زیادی گرفته بودند، پدرم مرتب تاكید می‌كرد كه علی شهید نشده و می‌‌آید. چهارم شهریور سال 69 توفیق پیدا كردم و به همراه آزادگان به ایران آمدم. واقعا خدا پدرم را بیامرزد، خیلی عجیب و غریب بود. او نسبت به تك تك بچه‌هایش بسیار مهربان بود. هفت خواهر دارم كه دوتای‌شان به رحمت خدا رفته‌اند. هنگام ازدواج یكی از خواهرانم در ایران بودم و قبل از اسارتم بود. پدرم، دخترانش را خیلی دوست داشت. مادرم می‌گفت هر كدام از خواهرانم كه ازدواج می‌كردند، بدون استثنا پدرم یك ماه مریض می‌شد و كارش به دكتر و سرم می‌افتاد. پدرم به حدی مهربان بود كه نمی‌توانست دوری بچه‌هایش را تحمل كند. شادروان گنجینه‌ای عجیب و غریب از محبت و همین‌طور الگویی ارزشمند برای من بود.
معاون صدا با اشاره به خاطره‌ای دیگر از پدرش توضیح می‌دهد: من شهریور سال 69 از اسارت آمدم و قرار بود اوایل سال 70 پدرم به حج برود‌‌؛ به من گفت من قدری پیر و خسته شدم و عمره زیاد رفتم و شما با مادرت به جای من به حج واجب برو و چون در اسارت بودی، برو تا خستگی در كنی. رویم نمی‌شد به پدرم بگویم من جوان‌تر هستم، بهتر است شما به حج واجب بروید. پدرم اصرار و من انكار و در نهایت گفتم پدر! حج مال خودتان است و باید خودتان بروید و من هم خدا قسمتم می‌كند. شب آخر پدرم سر سفره كه همه جمع بودند، نزدیك مغرب به سمت قبله ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت: «ای خدایی كه موسی را از دریای نیل نجات دادید و به مادرش سپردید، یونس را از شكم ماهی نجات دادید و به مردمش رساندید و یوسف را از قعر چاه نجات دادید و عزیز مصر كردید، برای تو كاری ندارد كه علی را هم با ما به حج بفرستید.» فرداصبح به همراه اقوام، پدرم را به سمت فرودگاه مهرآباد بدرقه كردیم و به‌خانه برگشتم. در را كه باز كردم، تلفن خانه زنگ می‌خورد، گوشی را برداشتم‌؛ پشت خط گفتند كه از استانداری تهران تماس می‌گیرند و خطاب به من گفتند كه شما كجا هستید؟ گفتم چطور مگه؟ گفتند كه 999 نفر اینجا هستند، نام‌ها و كارهای‌شان برای رفتن به حج آماده است. شما هم عكس و كپی از صفحات شناسنامه بگیرید، به بانك ملی بروید، 23500 تومان پول فیش را واریز كنید و بیاورید كه امسال به حج بروید. من هم در اوج ناباوری كارها را انجام دادم و به‌عنوان آخرین نفر، مداركم را تحویل دادم و بعد با آخرین پروازی كه از ایران به عربستان می‌رفت، به حج رفتم.
وی می افزاید: حج واجب دو مرحله دارد كه یك مرحله‌‌اش عمره تمتع است كه عمره تمتع را انجام دادیم، تمام شد. به هتل آمدیم و بعد به بعثه رهبر معظم انقلاب در مكه رفتم، آدرس كاروان پدرم را گرفتم و به آنجا رفتم. دیدم پدرم دارد وضو می‌گیرد. از پشت چشمانش را گرفتم. پدرم گفت ول كن آقا! من با كسی شوخی ندارم! تا این‌كه دستم را از روی چشمانش برداشتم. پدرم برگشت و مرا نگاه كرد و گفت: «علی! اینجا! مكه! چطور آمدی؟» گفتم: «مگر شما آن شب دعا نكردید؟» برایش تعریف كردم. بعد رفتم پیش مادرم و با او احوالپرسی كردم. واقعا چه دیدار دلی و عجیب و غریبی شد! هرگز از یادم نمی‌رود. به پدرم گفتم: «وضوی‌تان را گرفتید، باید كنار بیت‌ا... برویم، پرده خانه خدا را بگیرید و مرا دعا كنید.» ایشان گفتند: «شلوغ است‌؛ چه كسی می‌تواند در این شلوغی پرده خانه خدا را بگیرد.» گفتم: «می‌رویم و ان‌شاءا... خدا شرایط را فراهم می‌كند.» با پدر و مادرم كنار بیت‌ا... رفتیم و پدرم پرده خانه كعبه را گرفت، یك دستش را بلند كرد و دعاهای عجیب و غریب برای من كرد. این یك خاطره نقد نقد از پدرم بود. همیشه با خودم می‌گویم خدایا! پدر چطور دعایش درگیر است‌؛ شب دعا كرد و فردا صبحش نام‌ام در حج رفت.

دسترسی سریع