مهدی شرفی یكی از مقتدرترین و بانفوذترین شخصیتهای ادبی و هنری رادیو بود. او را استاد مسلّم تهیهكنندگی، نویسندگی و كارگردانیِ نمایشهای رادیویی میدانستند و برایش احترام خاصی قائل بودند. به تحقیق میتوان گفت اغلب بزرگان نمایشِ رادیو، زیرِ دست او كار كرده و با حمایت او بالیدهاند. هیچكس نیست كه ضمن اشاره به جدیت و اخلاق گاهی تند او، از دوران همكاری با این كارشناس واقعی نمایش با افتخار یاد نكند.
به گزارش روابط عمومی معاونت صدا، شرفی اكنون سالهاست بازنشسته شده است و با خاطرات رادیوییاش زندگی میكند اما با آن كه همیشه از رادیو گِله داشت و هنوز هم دارد، همچنان به این رسانه عشق میورزد و از آن به نیكی یاد میكند.
محمدباقر رضایی نویسنده برنامههای ادبی رادیو، كه سلسله مطالبی به یاد مشاهیر، مفاخر و بزرگان رادیو مینویسد، این بار سراغ مهدی شرفی رفته است.
یادواره آهنگین محمدباقر رضایی درباره مهدی شرفی به آنها تقدیم شده كه یادكردِ بزرگان و پیشكسوتان رادیو را وظیفه حرفهای خود میدانند.
این متن آهنگین كه توسط نگارنده به ایسنا ارسال شده را به گفته خود او باید آرام بخوانیم:
یادواره برای مرد باشكوه رادیو (در 26 پرده)
پرده اول:
آن رادیوییِ بی همنشین
آن تهیهكنندهی بی جانشبن
آن برنامه سازِ تمام عیار
آن پایه گذار راهكارهای ماندگار
آن كه نامش مهدی شرفی بود
و در هنر معتقد به بی طرفی بود.
گلستانِ رادیو نمایش را باغبان بود
و در پرورش بازیگران جوان، كاردان بود.
بهره از دانش جهانی داشت
و از كارِ نمایش، شناخت كافی داشت.
كلاس های نمایشی را مبصر بود
و به تربیت جوان های مستعد، مُصِر بود.
نمایشهای اساسی و معقول می ساخت
و به ایرادهای من درآوردیِ برخی مدیران می تاخت.
چنان تشخص و اُبُهت داشت
كه از همین زاویه، بسیارررر، محنت داشت!
حتی پیشنهادِ BBc را رد كرد
و اكتفا به همین مختصر درآمد كرد.
ولی همیشه از رادیو گِله داشت
و با اغلبِ مدیران، مساله داشت.
اما حرفش را می شنیدند
و نازش را می خریدند.
چون بسیار باشكوه بود
و استعاره ای از كوه بود.
پرده دوم:
خودش را در رادیو پیر كرد
و شنوندگان را از ادبیات سیر كرد.
تلاش هایش جدی بود، مُوَظّفی نبود
و كارهای جدی اش موقتی نبود.
هدف عمیق داشت
و از نمایشِ "خودش" دریغ داشت.
كارش كارِ گِل نبود، فراتر بود
و معتقد به"هدف" در هنر بود.
به تاثیر هنری ایقان داشت
و به حقیقتِ كارش ایمان داشت.
مردی خودآموخته بود
و خودش را به جایی نفروخته بود.
دائم به مدیران رادیو توصیه داشت
و توصیههایش معمولا حاشیه داشت.
پرده سوم:
صدها بازیگر و نویسندهی نمایش تربیت كرد
و ساختار نمایش رادیویی را مَرَمّت كرد.
از نظر او كارِ هنر حرمت داشت
و آسایشِ هنرمند اهمیت داشت.
غیر ممكن برایش غیرممكن بود
و به كارش بغایت مومن بود.
كمتر كسی در رادیو مانند او اقتدار داشت
و كمتر كسی مانند او پشتكار داشت.
ستون های نمایشِ رادیو را چنان محكم كار گذاشت،
كه بر روی آن می توان هزاران، بار گذاشت.
زندگیاش در كارش معنا شده بود
و از یاری محدودیت ها مستثنا شده بود.
سخت گیری می كرد چون اعتقاد به اصول داشت
و اصرار به ارائه ی آثار قابل قبول داشت.
از نظر او هنرِ تبلیغی، آب در هاون كوبیدن بود
و فقط نمایشِ خلّاقانه قابلِ شنیدن بود.
پرده چهارم:
از مریم نشیبا خواستم چیزی خطاب به آقای شرفی بگوید.
گفت: آقای مهدی شرفی! عزیز دلم! یه دونه ای.
آقا، متشخص، باكلاس، باسواد.
و هیچ وقت یادم نمی ره.
سال شصت و...چند بود !؟
من از جام جم اومدم میدون ارگ خدمت شما تست دادم و آقای نوری.
بمیرم. اصلا یادم نمی ره.
شما آمدید اون استودیوی 14 و به من فرمودید: تو تا الان كجا بودی!؟
تو تا الان كجا بودی!؟
كه من عرض كردم...( اینجا یك نفر پرید وسط حرف كه آن شصت و چند را یادآوری كند و نشیبا یادش رفت بگوید چه جوابی به شرفی داده است و اینطور ادامه داد)
-- آره قربونت برم!
امیدوارم نقاشِ بال پروانه ها پیوسته به همراه خودت و عزیزات باشه. سرِ سوزن غصه خوردی باختی! یك دونه ای. می بوسمت.
خدا حافظ!
پرده پنجم:
از محمد اسماعیل پور تهیهكننده رادیو ایران پرسیدم: درباره آقای شرفی چه می گویی؟
گفت: من از ایشون می ترسیدم.
-- چرا؟
-- آخه خیلی باشكوه بود.
پرده ششم:
یك روز در سالهای دور، با یكی از همكاران از درِ پخش رادیو بیرون آمدند.
لبِ باغچه جلوی پخش ایستادند تا سرویس اداره بیاید.
ناگهان یك ماشین دیگر آمد و زد به آنها.
هر دو پرت شدند روی كفِ آسفالت خیابانِ باریك جلوی پخش.
آن همكار از دست رفت و او مصدوم شد.
خدا نخواست مهدی شرفی دوستانش در رادیو نمایش را تنها بگذارد.
ولی از آن حادثه آسیب فراوان دید.
پرده هفتم:
به ژاله صادقیان پیام دادم: ممنون كه هنوز دغدغه رادیو رو دارین!
نوشت: رادیو تاریخ منه، اگه بخوام هم نمی تونم فراموشش كنم!
نوشتم: از مهدی شرفی خاطره ای دارین؟
نوشت: من آقای شرفی رو از بچگی می شناسم. یادمه یه زمانی فكر می كردم درشت ترین آدمیه كه می شناسم (از نظر هیكل و اندام).
نگو من اون موقع خیلی ریز بودم!
پرده هشتم:
مهدی نمینی مقدم، هنرمند رادیو نمایش برایم تعریف كرد: اوایل ورودم به مركز هنرهای نمایشی رادیو، قرار بود برای تست برم خدمت استاد مهدی شرفی.
اگه ایشون منو تایید می كرد می تونستم كارمو شروع كنم.
سرم پُر از باد جوانی بود و چون مطالعاتی داشتم اعتماد به نفسم بالا بود.
فكر می كردم خیلی چیزا می دونم.
وقتی وارد اتاق آقای شرفی شدم یه راست رفتم به طرف صندلی كنار میزشون و به حالت آزاد و تقریبا لَم داده نشستم.
آقای شرفی خیره نگام كرد و به حالتی ناراحت كننده گفت: اول این كه چرا اینطوری نشستی!؟ یه بازیگر هیچ وقت...!
جا خوردم و خودمو كمی جمع و جور كردم. هیچ چیز نمی شد گفت جز این كه بگم ببخشید.
و گفتم: ببخشید استاد.
گفت: حالا چی می خوای، برای چی اومدی؟
-- اومدم تست بازیگری بدم استاد. می خوام ببینم شما منو تایید می كنید كه كارم رو شروع كنم!؟
-- چی خوندی تا الان كه می خوای تو رادیو نمایش كار كنی؟
-- من همه چی خوندم استاد.
-- از ایرانی ها چی خوندی؟
-- تقریبا همه رو خوندم.
-- از خارجی ها؟
-- بیشترشون رو خوندم. چخوف، تولستوی، داستایفسكی...
-- از داستایفسكی كدوماشو خوندی؟
-- جنایت و مكافات، برادرانِ...
-- به نظر تو داستایفسكی چه چیزی وارد رمان كرد؟
( فكر كردم خدایا، این چه سوالیه! تا اونجا كه شنیده بودم و یادم می اومد، هیچ كس تو رادیو نمایش اینجوری از كسی سوال نمی كرد. نگران شدم).
گفتم: منظورتون چیه استاد؟
گفت: منظوری ندارم. می خوام ببینم تو كه می گی داستایفسكی رو خوندی، می دونی این نویسنده مهم روس چه چیزی وارد رمان كرد كه قبل از او كمرنگ بود یا اصلا نبود!؟
( كمی فكر كردم دیدم نمی دونم).
گفتم: شما بگین من یاد بگیرم استاد. واقعا به این مساله فكر نكرده بودم تا حالا!
گفت: داستایفسكی، روانكاوی و روانشناسی رو وارد رمان كرد. این مساله با كارهای او در رمان نویسی جدی شد.
( موندم چی بگم! دیدم این بابا خیلی باسواده. خودمو جمع و جورتر كردم و فهمیدم اگه می خوام وارد رادیو نمایش بشم و با آدمی مثل او كار كنم باید خیلی بیشتر بخونم و بیشتر دقت كنم)!
پرده نهم:
سیما خوش چشم، بازیگر رادیو نمایش در اعترافی صادقانه گفت: من وقتی به رادیو نمایش اومدم آقای شرفی بیشتر كارِ سردبیری و كارشناسی انجام می دادن.
بد اخلاقی ایشون اون زمان زبانزد بود.
من با دختر خانم عذرا وكیلی خیلی بچه بودیم كه برای نقش های كودك و نوجوان انتخابمون كرده بودن.
گاهی اونجا شیطونی هایی می كردیم كه الان وقتی بِهِشون فكر می كنم واقعا برام عجیبه!
مثلا چون شنیده بودیم آقای شرفی بداخلاقه، می رفتیم درِ اتاقشو تَق تَق می زدیم و فرار می كردیم.
چون می دونستیم چاقن و نمی تونن دنبالمون بیان، از پله های زیادِ ساختمون آرشیو بالا می رفتیم و خودمونو گُم و گور می كردیم.
دوتایی با هم اونقدر می خندیدیم و كیف می كردیم كه نگو.
خدا از سرِ تقصیراتمون بگذره!
به نظر خودمون از ایشون انتقام می گرفتیم، ولی بعدها كه خیلی چیزا ازشون یاد گرفتیم، از بچه بازی هامون پشیمون شدیم.
خدا حفظشون كنه!
پرده دهم:
سیما خوش چشم، همچنین یادش می آید كه یك روز امیر منوچهری رفته بود پیش آقای شرفی تست بدهد.
آقای شرفی از او پرسیده بود: نمایشنامه باغ آلبالوی چخوف رو خوندی؟
امیر گفته بود: بله
-- سه خواهر و چی؟
-- بله
-- خب خواهرا چطورن؟
امیر كه ترس از رد شدن، رویش تاثیر گذاشته بود و كمی گیج می زد گفت: من خواهر ندارم آقای شرفی!
آقای شرفی به امیر خیره نگاه كرده بود و گفته بود: آهان!! من راجع به خواهرای خودت سوال كردم یا خواهرای چخوف!؟
زبون امیر بند اومده بود و نمی دونست چی بگه!
پرده یازدهم:
رامین پورایمان، هنرمند پیشكسوت رادیو نمایش برایم نوشت: من خاطره خاصی از آقای شرفی ندارم غیر از این كه در اون زمان ایشون اتوریته منحصر به فردی داشتن و معمولا با كسی نمی جوشیدن.
خیلی متكی به رای خودشون بودن.
كوتاه هم نمی اومدن و تا حدودی معایب رو می دیدن تا محاسن رو.
پرده دوازدهم:
در میانِ همهی كارها و انتخابهای درستِ او، یك مورد عجیب و غیرقابل باور وجود داشت.
اكثر رادیوییها قبول دارند كه پریچهر بهروان یكی از بهترین گوینده های رادیو بود.
هم سواد داشت و هم صدای تاثیرگذار.
نكته عجیب این كه همین پریچهر بهروان اولین بار كه برای تست صدا و آزمون گویندگی به رادیو آمد، به تشخیص آقای شرفی رد شد و احساس بدی به او دست داد.
اما گویا بعد از یك ماه تماس گرفتند و اینطور كه خودش گفته "ظاهرا به دلیل كمبود نیرو و با اكراه و اجبار" او را پذیرفتند.
پرده سیزدهم:
مهدی سوهانی مدیر رادیو نمایش اسفند 1401 همراه با همكارانش به دیدار مهدی شرفی رفت.
او در این دیدار لوح افتخار اداره كل هنرهای نمایشی رادیو را به استاد تقدیم كرد.
روی لوح نوشته شده بود: بی شك نام و یاد و خاطره مهدی شرفیِ بزرگ ( از اهالی نسل طلایی ارگِ رادیو ) تا ابد در قلب و خاطر فرهنگ و هنر به یادگار خواهد ماند.
این لوح افتخار به پاس بیش از نیم قرن تلاش خستگی ناپذیر جنابعالی در عرصه مدیریت، پژوهش، تهیه كنندگی و برنامه سازی، به ویژه در عرصه نمایش های رادیویی، تقدیم می شود.
پرده چهاردهم:
در دفتر خاطراتم در صفحه ای كه تاریخ 24 شهریور 99 دارد، نوشته ام: امروز در ایسنا و در بخش رسانه، تیترِ "با رادیو قهرم" توجهم را جلب كرد.
بالای مطلب جملهی "درد دلهای یك هنرمند قدیمی رادیو" آمده بود كه بیشتر كنجكاوم كرد.
از قول مهدی شرفی نوشته بود: الان چهار پنج سال است كه اصلا رادیو نرفته ام. با رئیس رادیو كنار نیامدم. قهر كردم و آمدم خانه و ... یك روز مدیر رادیو نمایش به دیدنم آمد. از او پرسیدم شما اصلا نمایش بلد هستید!؟
گفت: من یادم می آید سه تا نمایش نوشتم و آوردم دادم به شما و شما همه را رد كردید!
به او گفتم: حتما به درد رادیو نمی خوردند كه رد شدند!
پرده پانزدهم:
علیرضا دباغ، رسانه شناس، برایم نوشت: پیشكسوتیِ آقای شرفی در سه قاب برای من تعریف می شود.
قاب اول: در كارگاههای آموزشی با عنوان "نقش افسانه ها در درام برای نمایش رادیویی" كه پروفسور مارزلف درس می داد، آقای شرفی پُرشورترین شركت كننده بود.
قاب دوم: در سال 97 كه سومین جشن ارمغان را برگزار كردم، آقای شرفی با وجود آن كه به سختی حركت می كرد و كنج تنهایی برگزیده بود، با تلاش رضا ملكوتی سوار ماشین شد و آمد و چه شبِ خاطره انگیزی شد!
قاب سوم: در لوح تقدیر ایشان اشتباهی رخ داده بود. آن را تصحیح كردم و خودم به خانه استاد رفتم تا تقدیمشان كنم.
محبت ایشان و همسرشان بسیار تماشایی بود. همسرشان، هم همسر بود، هم رفیق و هم پرستار.
پرده شانزدهم:
احمد طبعی گزارشگر پیشكسوت رادیو می گوید: آقای شرفی بسیار تندخو و جدی بود. من بعدا متوجه شدم علت این تندخویی، حساسیت ایشون در جهتِ ارتقاء كیفیت برنامه های رادیو بود.
هر وقت گزارشی از من پخش می شد و احتمالا آقای شرفی اونو می شنید، بلافاصله در اولین برخورد یقه ام رو می گرفت و نقدم می كرد.
می گفت: طبعی! من كی اینارو به تو یاد دادم كه رو آنتن بگی!؟
من با كمال شرمندگی عذرخواهی می كردم ولی از شما چه پنهون روز بعد دوباره همون حرفها رو، رو آنتن می زدم و خدا خدا می كردم آقای شرفی نشنوه!
پرده هفدهم:
نوشین رهگذر برنامه ساز باسابقه رادیو، تعریف می كند: من خیلی دوست داشتم تو رادیو نمایش هم فعالیت داشته باشم. همه می گفتن اینو فراموش كن!
-- چرا؟
-- چون رادیو نمایش جزیره ممنوعه ست. كسی به اونجا راه نداره مگر این كه آقای شرفی تاییدش كنه. شرفی هم از هر صد نفر یك نفرو شاااااااید قبول كنه!
من سعی كردم این مساله رو ندیده بگیرم و هر طور شده به اونجا راه پیدا كنم.
یه روز با نگرانی زیاد تصمیم گرفتم برم به اتاق ایشون و بگم دوست دارم غیر از رادیو تهران، اونجا هم فعالیت داشته باشم.
با اعتماد به نفس زیاد چادرمو سر كردم و رفتم درِ اتاقشونو زدم.
صدایی نشنیدم.
دوباره و سه باره در زدم.
بازم صدایی نیومد.
ناچار درو باز كردم و دیدم ایشون غرقِ مطالعه ست!
سلام كردم، نشنیدن، ولی دستشونو به طرف صندلی گرفتن.
نشستم و خیرهی چهره شون شدم.
كمی هم ترسیدم.
دیدم همهی اون چیزایی كه پشت سر این آدم می گفتن، درسته!
ابهت عجیبی داشتن، ولی صورت و نگاهشون دعوت كننده نبود.
بالاخره سرشونو از رو كتابی كه می خوندن برداشتن و پرسیدن: بفرمایید؟
عجیب بود كه اینو كاملا با مهربونی و ملاطفت پرسیدن.
كمی جون گرفتم و خواسته مو گفتم.
با دقت به حرف هام گوش كردن و سرشونو تكون دادن.
من دیدم دیگه نباید مزاحمشون بشم. بلند شدم و خداحافظی كردم.
هیچ برخورد ناراحت كنندهای هم از ایشون ندیدم.
همین دیدار كوتاه ولی سرنوشت ساز، فتح بابی شد كه با بچه های رادیو نمایش كه اونا رو بسیار مودب، مهربون و با معرفت دیدم، آشنا بشم و با همكاری اونا برنامه های نمایشی برای پخش از رادیو تهران بسازم.
پرده هجدهم:
محمد مهاجر پیشكسوت معروف رادیو نمایش گفته است: همیشه و همه جا گفته ام اولین معلم من مهدی شرفی بوده و خواهد بود.
پرده نوزدهم:
آسیه گرجی صداپیشهی حرفهایِ رادیو نمایش می گوید: اولین تستی كه از من گرفته شد توسط آقای شرفی بود.
من هنوز خیلی بچه بودم كه با تایید ایشون وارد رادیو شدم.
آقای شرفی دفعه اول كتابِ "قصه های خوب برای بچه های خوب" رو به من دادن و گفتن یه قصه از این كتاب انتخاب كن و بیا تست بده.
منم یكی از قصه هایی رو كه پُر از شخصیت های مختلف بود انتخاب كردم و رفتم پیش آقای شرفی.
وقتی جلوی ایشون نقش مادربزرگِ قصه رو همراه با نقش بچه ی داستان اجرا كردم، آقای شرفی كلی خندیدن و گفتن: مگه تو چند سالته كه مادربزرگم می تونی بشی دختر؟
هیچ وقت این حرفشون از یادم نمی ره!
پرده بیستم:
امیر زنده دلان در رادیو مشهد زیر نظر استاد صباغی آموزش های لازم را دیده بود، ولی وقتی شنید در تهران و رادیو نمایش تست بازیگری می گیرند، سر از پا نشناخته راهی میدان ارگ و ساختمان رادیو شد.
آنجا از چند كانال عبور كرد تا رسید به اتاق استاد مهدی شرفی.
سال 76 یا 77 بود.
می گوید: فقط می توانم بگویم موقع تست دادن در اتاق آقای شرفی از شدت ترس و هیجان حدود بیست كیلو لاغر شدم.
یادم نیست چه سوالهایی رد و بدل شد. پیشِ خودم گفتم حتما رد می شوم ولی خیلی عجیب بود ؛ بعد از چند روز زنگ زدند قبول شده ام.
هر كس مرا می دید می گفت: تو چه شكلی تونستی از زیر دست آقای شرفی رد بشی!؟
جوابی نداشتم بدهم جز این كه بگویم: شاید ایشون دلش برام سوخته!
شاید خدا خواسته از مشهد مهاجرت كنم بیام تهران تو رادیو نمایش موندگار بشم!
پرده بیست و یكم:
مرحوم علی اصغر عسگریان، نویسنده و بازیگر مشهور سالهای دورِ رادیو، در مصاحبه ای گفته است: من در برنامه داستان شب با تهیه كننده بسیار خوبی به نام مهدی شرفی آشنا شدم. با راهنمایی او آثار خوبی از محمود دولت آبادی و صادق هدایت برای رادیو تنظیم كردم و تشویق های ایشان در كارم خیلی موثر بود.
( علی اصغر عسگریان در سال 81 یك فیلم سینمایی را در آلمان كارگردانی می كرد كه همان جا سر كار بر اثر سكته قلبی درگذشت )
پرده بیست و دوم:
یك بار صدرالدین شجره از عباس تهرانی تهیه كننده مشهور و قدیمیِ رادیو نمایش پرسید: به نظر شما از تهیه كننده های رادیو، چه كسانی منشاء تحول در نمایش بودند یا جدی تر به نمایش نگاه می كردند؟
تهرانی جواب داد: مهدی شرفی، كه تحصیلاتی هم در این زمینه داشت!
پرده بیست و سوم:
شاهرخ نادری، رادیویی مشهور، در خاطراتش نوشته است: اگر من شاهرخ نادری ام، مدیون معلم هایی هستم كه به من كار یاد دادند. كسانی مانند: ایرج تنكابنی، فریبرز امیر ابراهیمی، هوشنگ بروشكی، كیخسرو بهروزی، مهدی شرفی و... اینها همه جزو بهترین ها و نوابغ رادیو بودند.
پرده بیست و چهارم:
معصومه عزیز محمدی بازیگر رادیو نمایش حسرت می خورَد كه در دوران مهدی شرفی در رادیو حضور نداشته!
او وقتی از صدا و سیمای اراك به اداره كل هنرهای نمایشیِ تهران منتقل شد، سعادت دیدار آن استاد بی بدیل را نداشت اما از همكاران جدیدش می شنید مردی در اینجا بود باسواد و سخت گیر كه تاكید داشت افرادی كه سواد نمایشی و ادبیِ بالایی دارند باید وارد رادیو نمایش شوند.
پرده بیست و پنجم:
از نازنین مهیمنی هم خاطره ای خواستم.
برایم نوشت: والّا پایان نامهی كارشناسی من بررسی چند سال قصه شبِ رادیو به سردبیری جناب شرفی بود.
ایشون به من در این مورد خیلی كمك كردند.
یه جورایی من لیسانسمو مدیون آقای شرفی هستم. ولی خاطره ای ازشون ندارم كه قابل گفتن و انتشار باشه.
ایشون همیشه برای من سمبل جدیت، پشتكار، سواد و كُلاً آدم حسابی و دوست داشتنیه!
پرده بیست و ششم:
متفاوت ترین تهیه كننده ی رادیو نمایش بود
و شدیداً مخالف هر گونه سازش بود.
رادیو مانند او را نداشت، یا كم داشت
و آن زمان اگر از دستش می داد، ماتم داشت.
با آن كه بداخلاق و تندخو بود، شفیق بود
و به لحظه لحظه ی برنامه هایی كه می ساخت، دقیق بود.
بیشترِ عمرش را در رادیو گذراند
و تا پاهایش اجازه می دادند آمد و ماند.
عمرش در این رسانه تباه نشد،
چون یادگارهایش برای جوانها چراغ راه شد.
راه و روش او باید درسی شود
و آثارش باید بررسی شود.
نام امثال او در رادیو، جاودان است
و یادشان همیشه نورباران است.
هرجا هست خدا به او نگاه كند
و حال و احوالش را روبراه كند.»
انتهای پیام