سعید بیابانكی- شاعر، طنزپرداز و مجری رادیو و تلویزیون
كار در رادیو بیشتر به شوق میماند تا شغل. بهویژه برنامههای زنده كه حس زندگی و پویایی در آنها به مراتب بیشتر است.
رادیو، رسانه خلق لحظههاست و از آنجا كه این رسانه فقط یك حس یعنی شنوایی را درگیر میكند به نظرم تأثیر چند برابری نسبت به رسانههای دیگر دارد.
همین حالا میتوانم به لحظاتی پرتاب شوم كه رادیو طی این همه سال كه شنونده آن بودهام برایم آفریده است، چه لحظات تلخ و چه لحظات شیرین. مثلا میتوانم دقیقا بگویم روزی كه رادیو خبر فتح خرمشهر را پخش كرد دقیقا كجا بودم و چه كار میكردم و چند سال داشتم. یا مثلا لحظهای كه صدای خواننده مورد علاقهام را برای نخستین بار از رادیو شنیدم كجای ایران بودم. انگار رادیو لحظات برجسته زندگی را برای ما میخ میكند و میكوبد به دیوار...
یادم میآید نخستین باری كه یك گوینده خوشصدا و باسواد شعری از من در رادیو خواند تا هفتهها هر كجا میرفتم مردم میگفتند شعرت را علیرضا معینی روز یكشنبه ساعت 7:30 صبح از رادیو خواند. اولین بار مادرم این را به من گفت:
-راستی سعید امروز صبح شعرت را رادیو خواند
-جدی؟ وای چه خوب. اسمم را هم گفت؟
-نه. من نشنیدم.
-پس از كجا فهمیدی شعر من است مادر ؟
-آخر بوی شعرهای تو را می داد ...
رادیو همین است. بوی شعر یك شاعر را به مشام مادرش كه سواد خواندن و نوشتن ندارد میرساند.
در روزگار نوجوانی یكی از برنامههای مورد علاقهام «راه شب» بود. داخل حیاط و كنار حوض رختخوابم را پهن میكردم. دستی به گلهای باغچه میكشیدم و به آسمان، به ستارهها چشم میدوختم، همینطور ستاره میشمردم و منتظر میماندم تا «راه شب» شروع شود...
آن روزها در خیال هم گمان نمیكردم روزی روزگاری بشوم گوینده راه شب و بشوم كسی كه برای خیلیها بتواند لحظه و خاطره خلق كند.
حس و حال نخستین شبی كه به راه شب آمدم و پشت میكروفون شریف این برنامه نشستم عجیب غریب بود، خدای من، من جایی هستم كه بزرگان صدا و اسطورههای بیبدیل رادیو بودهاند. فكر كنم ده دقیقه روزگار نوجوانی و حوض و باغچه و آسمان خانه پدری را تصویر كردم... سخن گفتن برای میلیونها ایرانی همزبان و نكتهسنج و آفریدن آرامش برای مردم شب بیدار و شب زندهدل بسیار دشوار است و در عین حال لذتبخش، ولی وقتی شوق باشد و شور و گروهی حرفهای و كاردان با تو همراه و همدل باشند بسیار آسان است و فرح بخش...
از رادیو خاطرات فراوان دارم... بسیار شیرین و شنیدنی. به خاطر دارم سال گذشته تاكسی اینترنتی گرفتم، وقتی ماشین رسید، چون میخواستم كتاب بخوانم صندلی عقب نشستم. راننده در آینه نگاهی به گوشیاش كرد و نگاهی به آینه و گفت:
-آن سعید بیابانكی رادیو ایران با شما نسبتی دارد؟
-بله خودم هستم با افتخار
راننده وقتی این را شنید كلی ذوق كرد و سرش را برگرداند و گفت: وای من همیشه شنونده برنامههای شما هستم و اولین باری است كه شما را زیارت میكنم. گفتم اگر سرت را برنگردانی به سمت جلو آخرین بار هم خواهد بود!
كلی خندید و تمام طول مسیر به شعر خواندن و درددل و نقل خاطره گذشت. راننده محترم یكی دو بار دیگر هم سرش را برگرداند و شد همان كه نباید بشود. تصادف كردیم و خوشبختانه به خیر گذشت!
واقعا ساعات حضور در رادیو را به حساب عمر نمیگذارم چون بسیار شیرین است و دلچسب و به قول خواجه:
اوقات خوش آن بود كه با دوست بهسر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود